سر شبی است. تازه یارمه ‏پلوی دست پخت خاله‏ جان را خورده ‏ایم. دفتر و کتابم را پهن کرده ‏ام روی کرسی و تندتند مشق ‏هایم را می ‏نویسم. تا هنوز شب ‏نشینی ‏های شب چلّه‏‏ نیامده ‏اند، باید تمام شان کنم و با خیال راحت بنشینم کنارشان و خوش باشم. هرچند خاله‏ جانم با آن چغلی‏ های نان وآبدارش نگذاشته نان درست از گلویم پایین برود، هرطور هست باید این یک شب یلدا را خوش بگذارانم. چه کیفی دارد نشستن زیر کرسی داغ و چشم دوختن به دهان عموحاجی و دایی‏ ها و شنیدن ماجراهای عجیب وغریبی که هر کدام توی زندگی‏ خودشان داشته‏ اند. 

همان طور که دارم صفحه ی سپید دفترم را از روی درس پنگوئن‏ ها سیاه می‏ کنم، به بابا می‏ گویم: «بعضی بچه‏ ها می‏ گویند ما شب چله‏ ها هندوانه می ‏خوریم، چرا ما نمی‏ خوریم؟!»

جواب می‏ دهد: «مگر آیه نازل شده است که شب چله باید هندوانه خورد؟»

می‏ گویم: «می‏ گویند اگر هندوانه بخوری، دیگر هیچ وقت توی زمستان مریض نمی ‏شوی.» با نگاه سرزنش ‏بارش جواب می ‏دهد: «این حرف‏ ها را باور نکن بچه‏ جان! هندوانه همه ‏اش آب است، از این معجزه‏ ها که می‏ گویی ندارد.» مکثی می‏ کند و ادامه می ‏دهد: «عوضش ما انار می‏ خوریم که جناب هندوانه باید جلویش دست به سینه بایستد، بچه جان!»

یک لحظه به یاد آن انارهایی می ‏افتم که بابا به خیال خودش جایی قایم شان کرده بود؛ اما منِ کله گُنده پیدای شان کرده بودم و تنهایی دخل همه‏ ی شان را آورده بودم؛ با این همه، خودم را می ‏زنم به آن راه و با حرارت خاصی می‏ گویم: «آخ جان انار!» بلافاصله هم با قیافه‏ ای حق به جانب حرفم را پی می‏ گیرم و می ‏پرسم: «ما که تهِ آن دو تا جعبه ی اناری را که اول مدرسه‏ ها خریده بودی درآورده بودیم... مگر باز هم انار داریم؟!»

 سری می‏ جنباند و با اطمینان خاطر پاسخ می ‏دهد: «حالا به اندازه ‏ای داریم که در این شب چلّه ‏ای پیش مهمان‏ ها آبروی مان نرود.»

بابا را مجسم می‏ کنم، بعد از ورود میهمان‏ های شب چله‏، فانوس کم ‏نورش را گذاشته توی تاقچه کاه دانی و دارد یکی یکی انارهای چروکیده را از زیر علف خشکه ‏ها در می ‏آورد و به زمین و زمان ناسزا می‏ گوید. یک باره دلهره‏ ای به جانم می‏ افتد که ناخودآگاه، خودکار از دستم رها می‏ شود. زل می ‏زنم به ترک‏ های جورواجور سقف گِل و خشتی اتاق که هرکدام به شکل مار و عقرب‏ های مهیبی درآمده‏ اند و از آن بالا بدجوری نگاهم می‏ کنند. زودی نگاهم را برمی‏ گردانم به خطوط درهم برهم کنج دیوار که همیشه برایم به شکل موشی جست وجوگر باقی مانده ‏اند؛ موشی که مرا می‏ برد به عصرهای اواخر مهرماه. به ساعت‏ هایی که از مدرسه ی علوی وشاره برمی‏ گشته‏ ام.

دیده‏ ام یک دفعه انارهای توی جعبه‏ ها کم شده ‏اند. حدس زده‏ ام بابا باید انارها را برای روز مبادایی ذخیره کرده باشد. با خودم قرار می‏ گذارم هرطور هست پیدای شان کنم: « پیدای شان کنی شاهی پسر!» بالاخره با کندوکاوهای زیاد، جای انارهای مخفی را پیدا کرده‏‏ ام. هرروز دور از چشم بابا و زن‏ بابا یکی از آن‏ انارهای درشت و پرآب را از جای امن شان بیرون آورده ‏ام، با خیال راحت نشسته‏ ام و در همان تاریک روشن کاه دانی، آب‏ لمبوی‏ شان کرده ‏ام و آب شان را مکیده ‏ام. چه کیفی دارد نوشیدن آب انار!

سخت در افکار خودم غوطه‏ ور شده‏ ام که صدای آشنایی، از هپروتم درمی ‏آورد و چرت چند ثانیه ‏ای‏ بابا را هم از سرش می ‏پراند: «یاالله... یاالله... مش قاسم ... یوسف جان... مهمان نمی‏ خواهید... آهای...؟!»

- «بله بله، بفرمایید...بفرمایید... انتظار دارد مثل خودش هوارهوار کنیم. ورخیز بساطت را از روی کرسی جمع کن بچه جان که دایی اکبرت آمد.»

- «چه زود آمده‏ اند! هنوز مشق‏ هایم را ننوشته ‏ام.»

بلند می‏ شوم و می ‏روم به استقبال دایی اکبر و زن دایی که توی ایوان دارند برف‏ های لباس شان را می ‏تکانند. پشت سر آن‏ ها، عموحاجی و زن ‏عمو با مرضیه کوچولوی خندان شان هم از راه رسیده ‏اند و صدای کفش ‏های شان همه جا را برداشته است. پاهای شان را محکم می‏ کوبند به سنگ فرش ایوان تا یخ و برف شان بریزد.

دایی اکبر تا خرخره می ‏رود زیر کرسی. چند لحظه بعد، دایی حبیب و دایی عباس هم با زن دایی ها از راه می‏ رسند و از نو بازار سلام و تعارف و احوال پرسی‏ هایی که تمامی ندارند، گرم می‏ شود.

عموحاجی کتابی را از پَرِ شالش بیرون می ‏آورد و می‌‏گذارد روی کرسی، من هم که عاشق کتاب. زود بَرَش می‏ دارم و نگاهش می‏ کنم. جلدش چرمی است و رنگ ورورفته. هیچ نوشته ‏ای هم رویش نیست. کتاب را که باز می‏ کنم، انگار به دنیای ناشناخته ‏ای پا می‏ گذارم؛ حتی یک جمله‏ اش را هم نمی ‏توانم بخوانم.

عموحاجی رو می‏ کند به مهمان‏ ها و می‏ گوید: «این کتاب را به تازگی از یک آشنای آشتیانی گرفته‏ ام. رفته بودم خانه ی‏ شان. دیدم روی تاقچه ی اتاق شان دارد خاک می‏ خورد. وقتی دید با اشتیاق بَرَش داشته ‏ام و نگاهش می‏ کنم، گفت: ما که سواد خواندنش را نداریم، ناقابل است، برای شما.»

دایی حبیب می‏ گوید: «حالا اسم این کتاب چی هست؟ اگر داستان حسین کرد شبستری باشد حرف ندارد!»

عموحاجی می‏ گوید: «والله اسمش را نمی ‏دانم؛ چون صفحات اولش افتاده... حالا این ملایوسف ما که شروع کند به خواندنش، آن وقت می ‏فهمی حتما از داستان حسین کرد بهتر است.»

صفحاتش را که ورق می‏ زنم، یک پر طاووس قشنگ از میان ورق‏ های کهنه و زردرنگش می‏ افتد روی کرسی. با خوش حالی تمام پر طاووس را برمی ‏دارم و محو تماشایش می ‏شوم. به عمو می‏ گویم: «این کتاب را برای من آورده ‏ای عموحاجی؟!» عمو جواب می ‏دهد: «قابل شما را ندارد عمو جان! مال خودت.»

- «آخ جان... با همین پر طاووسش؟!»

- «پر طاووسش هم مال خودت؛ ولی آوردمش از این شب چلّه‏ ای بهره‏ ای برده باشیم. آوردمش آن را برای همگی‏ مان بخوانی. بخوان عموجان! از همان اولش بخوان بدانیم چه نوشته ‏اند.»

- «من بخوانم؟! ولی من... این خط‏ های شکسته...» زود حرف نیمه‏ کاره ‏ام را درز می‏ گیرم و جواب می‏ دهم: «هنوز تکلیف مدرسه‏ ام را انجام نداده ‏ام... اول باید مشق‏ هایم را بنویسم، بعد...»

- «باشه عموجان! کارت را که تمام کردی آن وقت بخوان.»

بابا هم می ‏آید به کمکم، می‏ گوید: «حالا بگذارید من حکایت تنبل پای زردآلو را برای تان نقل کنم، آن وقت حکایت های کتاب را هم بشنوید.»

نفس راحتی می‏ کشم. کتابِ جادویی به‏ دست، می‏ روم سراغ دفتر و کتاب ‏های خودم که با آمدن میهمان ‏ها در گوشه‏ ی اتاق گذاشته‏ ام.

- «عجب گیری افتادم ها! مشکل انارها کم بود، حالا این کتاب عهد دقیانوس هم قوزبالاقوز شد. حتماً پیش همه آبرویم می ‏رود. وقتی نمی ‏توانم یک جمله ‏اش را هم بخوانم، آن وقت...»

زیرچشمی مهمان‏ ها را می ‏پایم که مات حرف‏ های بابا شده ‏اند و من و این کتاب لعنتی را موقتاً فراموش کرده ‏اند. با همه ی سروصداها می ‏ترسم گروپ گروپ ‏های قلبم را بشنوند و با نگاه های معنی دار‏شان مسخره ‏ام کنند.

 
- «نگاهش کنید. کلاس پنجمی است؛ ولی نمی‏ تواند کتاب بخواند!»
 
با آن که تکالیف زیادی دارم که باید انجام بدهم، ولی این فکرهای ناجور دست از سرم برنمی ‏دارند. دارم وانمود می‏ کنم مشق می‏ نویسم. کتاب را گذاشته ام میان کتاب فارسی و خیره شده ‏ام به نوشته‏ های عجیب وغریبی که هرچه زور می ‏زنم، قادر به خواندن شان نیستم.

 خاله‏ جان، سینی شب‏ چله را می‏ گذارد روی کرسی و مشغول صحبت با زن‏ عمو و زن‏دایی‏ ها می ‏شود.

تنقّلات شب چله بدجوری چشمک می ‏زنند. بگذار هرچه می‏ خواهند بگویند. بلند می‏ شوم می ‏روم سراغ سینی روی کرسی و مشت‏ هایم را پُر می‏ کنم از جوزه‏ قند و باسلق و برمی‏ گردم سر جایم. هیچ کس به جز مرضیه کوچولو نگاهم نمی‏ کند. یکی دو تا از این شرینی‏ های خوش مزه را می‏ گذارم توی دستش که لبخند می ‏زند و دوباره خم می ‏شوم روی کتاب جادو و خط ‏های کشیده و درهم برهمش.

بابا مثل این که حکایت اولش را تمام کرده و حالا تعارف پشت تعارف که مهمان‏ ها یک چیزی میل کنند، خودش هم دست به‏ کار می‏ شود. با آن دندان‏ های مصنوعی‏ اش شروع می‏ کند به تخمه شکستن و تعریف کردن از این در و آن در. همین ویژگی قصه‏ گو بودنش هست که هرجا باشد، از فامیل و آشنا گرفته تا بعضی غریبه‏ ها دورش جمع می‏ شوند تا حکایت‏ های شنیدنی‏ اش را بشنوند. با آن که خیلی از قصه‏ هایش برایم تکراری است، ولی حالا دوست دارم هی پشت سر هم بگویدشان و همه را انگشت به دهان کند. خدا کند تا خود صبح حرف بزند و انارهای شب چله ‏ای از یادش برود؛ اما از اقبال بد من، دقایقی طول نمی‏ کشد که از جایش بلند می‏ شود. سبد چوبی روی تاقچه را برمی‏ دارد و با فانوس روشن از در اتاق می ‏رود بیرون. ای داد بیداد! الآن است که برود توی کاه دانی و با انارهای چروکیده و خشک و توخالی روبه رو شود. معلوم است دیگر چه می‏ شود. کسی است که کلاه سرش نمی ‏رود، مو را از ماست می ‏کشد. با همه ی ترفندهایی که به کار بسته ‏ام، حتماً می‎‏فهمد من بوده‏ ام که دخل شان را آورده‏ ام، آن وقت جلوی عموحاجی و دایی‏ ها داد و بیداد راه می ‏اندازد و آبرویم را می‏ برد.

فکری به خاطرم می ‏رسد. کاسه ی بزرگ رویی را برمی ‏دارم و راه می‏افتم به سمت در:

- «شب چله ‎ای برف و شیره می‎‏چسبد. می ‏روم برف تازه بیاورم، برف و شیره درست کنیم.»
 
خاله‏ جان چپ چپ نگاهم می‏ کند. چقدر هوا تاریک و سرد است! از توی ایوان، بابا را می‏ پایم که هنوز از کاهدانی بیرون نیامده است. چکمه‏ های لاستیکی ‏ام را می‏ پوشم. باید آماده باشم که اگر خواست دعوایم کند از در حیاط بزنم بیرون و بروم خانه ی آبجی فاطمه. پشیمانم از خوردن انارها توی کاه دانی. ای کاش می‏ توانستم آن کتاب را بخوانم! شاید می‏ توانستم از تویش وردی پیدا کنم که وقتی بخوانمش، همه ی انارهای خشک و پوسیده تبدیل شوند به انارهای تازه و آبدار. خدایا خداوندا! غلط کردم. دیگر پنهانکی هیچ کار نمی ‏کنم. قول می‏ دهم بی‏ اجازه ی بابا و زن ‏بابا نفس هم نکشم تا چه رسد به این که قایمکی بروم سراغ هرچه خوردنی و پوشیدنی است. اصلاً از این به بعد، همیشه سر سفره ی‏ غذا هم دست به سینه می ‏ایستم جلوی زن بابایم و می‏ گویم: «اگر خاتون بزرگ این دولت سرا رخصت دهند، تکه نانی بر دهان بگذارم! خدایا توبه!»

بابا از توی کاه دانی بیرون آمده و می‏ خواهد بیاید بالا توی خانه که توی تنورستان تاریک کنار ایوان قایم می‏ شوم. وقتی از جلویم رد می‏شود، می‏ بینم سبدش پر است از انار.

شاید در روشنایی اندک فانوس ندیده که انارهایش پوک و خشکیده شده است. الان است که در روشنایی توی خانه به اشتباهش پی ببرد. آن وقت است که از ناراحتی به جوش بیاید و سر و صدا راه بیندازد؛ ولی نه. می بینم خوش حال و خندان وارد اتاق می‏ شود و در را پشت سرش می‏ بندد. با عجله می ‏پرم توی ایوان و از شیشه ی پنجره، سبد روی کرسی را نگاه می‏ کنم. عجیب است! همه ی انارهای توی سبد از اول شان هم چاق ‏تر و قشنگ‏ تر شده‏ اند. شاید معجزه ‏ای رخ داده باشد. از خوش حالی بی‏ اختیار وارد اتاق می ‏شوم. بابا دارد از موشی صحبت می‏ کند که دخل بعضی چیزها را توی خانه آورده و باید سر وقت به حسابش برسد. وقتی می‏ خواهم بنشینم پای دفتر و کتاب هایم، قاه قاه خنده‏ های دایی حبیب بلند می ‏شود: «مگر نرفتی برف تازه بیاوری، چرا با کاسه ی خالی برگشتی دایی؟!»

واااای... آن قدر حواسم به آن انارهای موش ‏خورده بوده که یادم رفته اصلاً برفی توی کاسه بریزم. فوری از اتاق می ‏زنم بیرون و با یک کاسه از برف‏ های تازه ی روی دیوار مطبخ برمی‏ گردم. کاسه ی پربرف را می‏ گذارم توی تاقچه و می‏ روم سراغ کار خودم. تا می ‏آیم نفس راحتی بکشم، عموحاجی می‏ گوید:

- «عموجان! حالا دیگر موقع خواندن کتابی است که برایت آورده ‏ام.» نیم ‏نگاهی به مردها می‏ اندازم که با دهان‏ های باز، چشم ‏های شان را دوخته ‏اند به من و این کتاب مرموز.

 فکری به خاطرم می ‏رسد. خودم را به گوشه ی اتاق می‏ کشانم تا از آن ها دور باشم. کتاب فارسی خودم را می‏ گذارم بین صفحات آن کتاب و داستانی از کلیله و دمنه را که در کتاب فارسی‏ مان آمده برای شان می‏ خوانم. بعد از خواندن، چه تعریف‏ه ایی که از این کتاب نمی ‏کنند و چه آفرین‏ ها که به من و خواننده‏ اش نمی‏ گویند!

 چند روز بعد معلوم می‏ شود بابا انارها را دوجا زیر کاه ها قایم کرده بوده و من همان موشی بوده ‏ام که تنها یکی از آن دوجا را کشف کرده بودم. موش دوپایی که به بابایش قول داده از این پس آبروداری کند و از این جور کارهای بچگانه‏ دست بردارد.